روزی از پدربزرگ پرسیدم چرا با گذر این سال ها هنوز
اینقدر زیاد مادربزرگ را دوست داری
جواب جالبی داد
گفت وقتی کسی را با تمام وجودت
دوست داری دیگر گذر زمان مهم نیست
چه دخترکی چادری باشد که جلوی
کافه نادری منتظر دیدار توست
چه زنی با موهای سپید در گذر
سالها که در روزهای سرد و برفی بهمن ماه برایت چای داغ، دم می کند
دوستش داری چون او، همه قلب
توست و قلبت بی وقفه برایش خواهد تپید برای همیشه، حتی وقتی دیگر برای تو نتپد
برای او خواهد تپید
خندید و گفت خیالت راحت قلب من
همیشه خواهد تپید
پدربزرگ سالهاست که در پیش ما
نیست و من هنوز جمله اخرش را نفهمیدم ولی این را خوب می دانم که پدربزرگ همیشه
راست می گفت شاید قلب ما هیچ وقت از تپش کردن نایستد و این آغاز خوشبختی است...